سوز عشق
خوشا آن دل که از مهر تو سوزد ز عشقت هستیش را شعله برزد
خوشا در وادی عشقت دویدن که خار غم به پای دل خلیدن
به راه تو خوش است محنت کشیدن ولی آخر به وصل تو رسیدن
بده جامی تو از آن باده ی ناب که گردم من ازآن بی هوش و بی تاب
تو با جامی نما مست و خرابم نما در آتش عشقت کبابم
بده جامی که غمها را بریزد که غمها از دل و جانم گریزد
مرا از خود به جامی بی خبر کن ز مهرت جان و تن را شعله ور کن
تو بر جانم بیا شوری در انداز من دیوانه را دیوانه تر ساز
نما در بند عشق خود گرفتار به دار عشق کن دل را تو بردار
بیا در بحر دل طوفان به پا کن در آن طوفان دل ما را فنا کن
دلم از سوز عشقت آتشی ده دل شوریده هر دم در بلا به
چو من دیوانه ام دیوانه تر کن دلم در دام عشقت بیشتر کن
مرا بر خرمن دل آتشی زن کزان آتش بسوزد جان و هم تن
دلم را سوز عشقت مبتلا کرد دل شوریده را بنمود پر درد
هر آن دل که عشقت مبتلا کرد بجز عشقت همه چیزش رها کرد
به هر آن دل که نورت نیست ویران خوشا آن دل که از عشق تو حیران
چو دل راسوز عشقی نیست دل نیست دل بی عشق تو بهتر ز گل نیست
دلم یارب ز عشقت در بلا کن به سوز عشق خود دل را فنا کن
اگر در دم تویی درمان نخواهم چو ویرانم تویی سامان نخواهم
رها آن دل گرفتار تو باشد شفا آن دل که بیمار تو باشد
خوشا دردی که درمانش تو باشی خوشا محنت که پایانش تو باشی
خدایا درد تو بهتر ز درمان مرا ویرانیت بهتر ز سامان
به دل عشقت نباشد جان نباشد که غیر از تو مرا جانان نباشد
تو جانانی تو دردی و تو درمان تو مقصودی تو معبودی تو پایان
به هر سو رو کنم روی تو باشد به هر جا پا نهم کوی تو باشد
تو بودی اول و آخر تو باشی جهان را خالق اکبر تو باشی
تو گر از چشم سر ما را نهانی به چشم دل ولی ما را عیانی
ترا اندر پر پروانه بینم ترا در رویش هر دانه بینم
تو در پرواز مرغان هوایی تو در هر نغمه و در هر نوایی
تویی در صورت زیبای گلها تویی آرامش و آرام دلها
تویی صورتگر نقش بهاران بود در امر و فرمان تو باران
تو پیدایی به هر صوت و صدایی تویی شایسته حمد و ثنایی
مرا پیدا و پنهانم تو باشی مرا در هر رگ جانم تو باشی
مرا بهتر ز تو یاری نباشد خطر باشد نگهداری نباشد
مرا یاری تو در هنگام یاری کنی یاری ولی منت نداری
مرا یاری نما یارب به هر کار در راهت نهم من سود افکار
محمد کلیدری